نمی دانم از کجا شروع کنم به کدام یک از خاطرات شهید بزرگوار فکر کنم چون در مدت کوتاهی که من ایشان را می شناختم تمامی خاطرات همه شیرین و خوش بودند و من او را مثل برادر می دانستم  همیشه میگفتم که من دو برادر دارم چون رفتار او چنان مهربانانه بود که همیشه مرا شرمنده میکرد به خدا قسم هر وقت که نام او را به زبان می آورم اشک در چشمانم حلقه میزند و از ته دل حسرت از دست دادن اورا میکشم هر چند که میدانم خداوند گلچین میکندخداوند او را بسیار دوست می داشت که او را نزد خودش برد.

من فرزند 4 ساله ای داشتم در زمان حیات شهید بزرگوار که علاقه شدیدی به عمویشان داشتند هر وقت که شهید بزرگوار به مرخصی می آمدند حتما باید چیزی برای دخترم می آوردند . 

یاد آن روز بخیر که فکر میکنم کاروان کربلای 2 بود که چندین اتوبوس راهی جبهه ها می شدند من و برادرش و فرزند کوچک 4 سالهمان با هم دیگر برای بدرقه رفته بودیم اول کلی پیاده رفتیم وقتی که همه سوار شدند برادر زاده شهید چنان گریه میکرد که همه ناراحت شدند که "حتما پدر بچه میره جبهه " شهید بزرگوار او را بغل کرد توی اتوبوس برد ما نمی توانستیم بچه را از او جدا کنیم خیلی بی تابی میکرد با هر زحمتی بود بچه را از ماشین بیرون آوردیم وقتی ماشین حرکت کرد ما تا پلیس راه رشت با انها رفتیم تا بچه را ساکت کنیم .

هر وقتی که شهید بزرگوار به جبهه می رفتند از برادر زاده اش میپرسیدیم "عمو کی می یاد ؟ "می گفت " عمو

زود می یاد" اما یادم هست برای اخرین بار که به جبهه رفته بود وقتی ازش سوال کردیم که عمو جون کی میاید گفت که عمو دیگه نمی یاد بخدا قسم که انگار به بچه الهام شده بود واقعا هم آن آخرین جبهه ای بود که رفتند و شوک بزرگی به بچه و خا نواده اش وارد کردند. 

یک روز با همدیگر توی خانه داشتیم شیرینی خانگی درست میکردیم بچه خیلی به عمه اش اصرار کرد که به من هم بده درست کنم اما هیچ کس توجه ایی نکرداما شهید بزرگوار بلند شد یک ظرف گرفت یک تخم مرغ آرد و . برای بچه آماده کرد و گذاشت که او هم درست کند طوری با حوصله این کار را کرد که من که مادرش بودم این حوصله را نداشتم .

من همیشه توی زندگی ناراحت سربازی رفتن برادر شهید بودم اما شهید بزرگوار همیشه من را دلداری می داد به من میگفت " کمتر غصه بخور درست می شه " بعد از شهادتش فهمیدم که منظور شهید چه بود او میدانست که شهید میشه.هیچ وقت آخرین باری را که از او خداحافظی کردیم یادم نمی رود یک پیراهن سفید پوشیده بود و چنان قد رشیدی پیدا کرده بود که من به خواهر شهید گفتم که نگاه کن ببین که آقا ابراهیم چقدر نورانی شده واقعا کی می خواهد با او ازدواج کند ما هر چه قد رسعی کردیم که با او برای بدرقه برویم به ما اجازه نداد خانه ما طوری بود که یک کوچه بلندی داشت که ما  تا آخرین لحظه او رانگاه کردیم و همان دیدار آخر ما شد


فاطمه خلیلی




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Andre Craig فروشگاه سایت بلاگ بیست چکاوک نگار گروه آموزشی و مشاوره سیترا Jamie lahzeakhar.parsablog.com سایت تفریحی مستر ها| mrha.ir پیکاسو طرح