گفتن از شهدا کار بسیار سختی است چون خیلی کوچکتر از آن هستم که در مورد شهدا بخصوص شهید رضوانی مطلب بگویم البته سراسر زندگی من با آن شهید یعنی عمویم برایم خاطره است چون در سنی بودم که فقط خوشی های زندگی را می دیدم چون من کودک بودم فقط 4 سال داشتم در کل خاطره خیلی دارم ولی بازگو کردن آنها البته بعضی از آنها شاید درست نباشد وقتی عمویم از جبهه می آمد تا آنجایی که یادم هست همیشه من با ایشان بودم چون او با مادرم نیز خیلی صمیمی بود همیشه پیش ما بود مادرم همیشه پیراهن ایشان را اتو میزد همیشه هم او لباس سفید می پوشید یکی از خاطره هایی که من را تحت تاثیر قرار میدهد این است که یکی از روز هایی که عمویم میخواست عازم جبهه شود و آن اتوبوس هایی که هم رزم های او خودشان باید با او میرفنند ومنتظر بود که آنها بیایند زمانیکه عمویم قرار بود برود به حدی دلم گرفته بودکه حاضر نبودم یک لحظه از ایشان دور شوم به حدی من گریه کردم که کسانی که داخل اتوبوس نشسته بودند گفتند که فرزند ایشان چه بی قراری میکند همه فکر میکردند که من فرزند ایشان هستم . ایشان واقعا چهره دوست داشتنی داشتند البته این خصوصیات اکثر شهدا است که چهره ملایم دارند شهید رضوانی واقعا چهره آرامی داشتند در کل رفتار ملایم و مخصوص به جایی داشتند .هنوز هم که هست هر وقت عکس ایشان را میبینم آرامش میگیرم الان که این خاطره ها را بازگو میکنم تداعی آن دوران است حال و هوای آن دوران برایم تازه می شود و خاطره دیگری که از این شهید دارم این است که زمانی که عمویم آخرین مرخصی خود را آمده بود البته این مرخصی کمی طولانی شده بود و عمویم دیر کرده بود و مادر بزرگ خدابیامرزم خیلی بی قراری می کرد گفته بود با آن لهجه خود چرا دیر کرده این دفعه من گفتم "مامان بزرگ ، عمو دیگه برنمیگرده "

او گفت نه برو بچه این چه حرفی است که میزنی ولی واقعا انگار دیگر هرگز نیامد بله او به درجه بزرگ شهادت نایل شده بود البته این را نمی شود گفت خاطره ولی این موضوع هرگز از یادم نمی رود صلاح دیدم که بگویم البته گفتم که کم سن وسال بودم خاطره هایم هم خیلی از این شهید کوچک است زمانی که جسد عموی عزیزم  را آورده بودند بعد از چند مدت عمه ام برای من لباس تازه ای خریده بود و من را بردند عکاسی که یک عکس بگیرند در آن عکاسی هر چه آن آقای عکاس به من گفت بخند من نخندیدم و آن مرد گفت خانوم ببخشید چرا این بچه اصلا نمی خندد و عمه ام گفت که عموی آن بچه شهید شده است و اشک در  چشمان آن مرد جمع شده بود.

عموی من هر وقت که به مرخصی می آمد او یک ماشین تویوتا از سپاه می آورد من همیشه با او جلو می نشستم 

و به بیرون میرفتم و او هر وقت که به مرخصی می آمد برای من یک هدیه می آورد که تا چند سال پیش آنها را به یادگار داشتم یک روز یادم می یاد که عمویم دیر کرده بود به او گفتم که عمو کجا رفته بودی گفت رفته بودم برای تو هدیه بخرم او هیچ وقت دست خالی از جبهه نمی آمد وا قعا جایش خالی بود در میان ما واقعا یک فرشته بود برای من هرگز خاطره هایی که با او دارم از یادم نمیرود  چون هر وقت که با ایشان بودم سراسر برایم خاطره است همین در کنار او بودن برایم خاطره است  واقعا یادش بخیر  و او همیشه این شعر را برای خود زمزمه می کرد .

  پر زند مرغ دلم اندر هوایت یا حسین 

                 دیدن روی تو فیض لقایت یا حسین                 

آنچنان مهر حسین افتاد در دلهایمان 

                کزهمه جزعشق اودست طمع ببریده ایم


الهام رضوانی ( برادرزاده شهید )



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دورهاتو آشپزخونه ریاضیات و کاربردها اسرا44 حزب الله Victoria همه چیز در مورد تدریس خصوصی وبلاگ مطب تخصصی ایمپلنت و اورتودنسی پاسداران Rob مشاوره روانشناسی افسردگی